دل پر درد....

ساخت وبلاگ

خیلی وقتها آدم با خودش فکر میکنه که چی فکر میکرد و چی شد،به پشت سرش نگاه میکنه به تمام آرزوهای بر باد رفته اش نگاه میکنه و میبینه همه شون رو به جبر زندگی خاک کرده، به تمام سالهای زندگیش نگاه میکنه که آدما فقط تا وقتی که کارش داشتن سراغش رو گرفتن و بعد از اون طوری باهاش برخورد کردن که از اذل وجود نداشته، به تمام آدمهایی که توی زندگیش وجود داشتن نگاه میکنه که همه شون به نوعی تردش کردن و تنهاش گذاشتن و همیشه فقط نقد و سرکوبش کردن،کسی ندید که چه راه پر پیچ و خمی رو گذشت تا به اینجا رسید همه فقط گفتن که بد و به درد نمیخوره، اینقدر آدما بهش خنجر و زخم زبون زدن که خودش رو توی غار تنهایی اسیر کرد و به انزوا پناه برد، هر موقعه اومد درد و دل کنه همه بهش گفتن همه ی آدما توی زندگیشون مشکل دارن یا از حرفا و مشکلاتش سواستفاده کردن و روحش رو پر از زخم کردن، هر کس بهش رسید تا جایی که تونست آزارش داد و هر طور خواست باهاش حرف زد و رفتار کرد فقط اون آدم چون حوصله بحث کردن با هیچ کس رو نداشت سکوت کرد و همه از این سکوتش سواستفاده کردن و بدتر باهاش رفتار کردن در نهایت بهش گفتن میخواستی جواب بدی، هر جا که بود و رفت همه باهاش مثل یه موجود اضافه برخورد کردن و یه خط قرمز دورش کشیدن، همه ی آدما وقتی باهاش برخورد میکردن فکر میکردن اون محق هستن تا هر کاری میخوان انجام بدن و اون آدم فقط باید سکوت کن و حرف نزنه، کسی ندید که روحش پر از زخم شده و یه بغض کشنده توی گلوش و نفرت سر تا پای وجودیش رو گرفته و از همه ی دنیا دست کشیده،آخ که چقدر سخت پر از حرف باشی و شنونده بدون قضاوت نداشته باشی، چقدر درد داره دلت از آدما پر باشه و نتونی بهشون بگی، چقدر سخته که دنیا پر از سیاهی شده باشه، چقدر دردناکه که نخوای زنده باشی و حالت خراب باشه، اینکه بود و نبودش توی این دنیا برای هیچ کس مهم نباشه  خیلی زجرآور،کاش همه چی تموم میشد...

بن بست.......
ما را در سایت بن بست.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : silencegirl بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 17 فروردين 1399 ساعت: 17:21